شعری به روحبخشی باران

ص 88

شيخ مالک الشعار، مفتی طرابلس و شمال لبنان... خوش‌محضر و خوش‌رو و خوش‌سخن است. با لطايف و ظرايف و کوچه‌باغ‌های پيچ‌درپيچ زبان و ادبيات عربی آشنا است. داشت قدم می‌زد و زمزمه می‌کرد که زمزمه‌اش را شنيدم:

لَها حکمةُ لقمانِ و صُورة يوسفِ

و نَغمَةُ داوودِ و عفّةُ مريمِ

وَ لی سُقمُ أيوب و غُربَةُ يونسِ

و أحزانُ يَعقوبٍ و حَسرةٌ آدمِ

و لَو لَم‌يَمَسّ الارضَ فاضلُ شَعرها

لما جازَ عندی فی الترابِ التيمّم

او خردمندیِ لقمان، زيبايی سيمای يوسف، ترنّم داود و پاکدامنی مريم را دارا است.

من اما، بيماری ايوب و غريبیِ يونس و رنج‌های ايوب و حسرت آدم را دارم.

اگر سر طرّۀ گيسوی او بر زمين نمی‌رسيد، مجاز نبودم که بر خاک تيمم کنم.

از آن جمله اشعاری بود که مثل بارانِ روحبخش بر صحرای جان می‌بارد و مانند تيغی ابريشمين و نرم ذهن را می‌برّد و تأثيرش تا مغز استخوان می‌رسد و برای هميشه می‌ماند.

شيخ مالک گفت: نپرسيدی چرا اين شعر را زمزمه می‌کردم؟ حکمت لقمان و... همه از آن پيامبر ما است؛ صاحب خُلق عظيم. اکنون ما هستيم و حسرت مسلمانی!